پیرزن

افزوده شده به کوشش: نسرین و.

شهر یا استان یا منطقه: کردستان، آذربایجان

منبع یا راوی: منصور یاقوتی

کتاب مرجع: افسانه هایی از ده نشینان کرد- ص ۷۴

صفحه: از ۳۲۵ تا ۳۲۸

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: -

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: پیر‌زن

افسانه « پیرزن »، در کتاب «افسانه هایی از ده‌نشینان کرد» چاپ شده است. روایت دیگری از این افسانه در کتاب « افسانه‌های آذربایجان » آمده است. این دو افسانه تفاوت های خیلی کمی با هم دارند، از این افسانه در زیر ویراستاری جدیدی ارائه می‌دهیم.

پیرزنی با سه دخترش در شهری زندگی می‌کردند. این دخترها موقع شوهر کردنشان بود. یک روز پیرزن با خود گفت: « چه کنم؟ چه نکنم؟ بهتر است هر چه زودتر دخترهایم را شوهر بدهم و به خانهی بخت بفرستم.» او مدتی فکر کرد تا این که راه حلی به نظرش رسید. یک روز رفت و چرخ نخ ریسی را آورد و به دختر بزرگش گفت: این «چرخ نخ ریسی» را ببر و دم در حیاط بنشین و نخ بریس. دختر بزرگ پذیرفت و رفت نشست توی کوچه به نخ رشتن . عصر که شد کله پزی که از سر کارش آمده بود، از کوچه میگذشت. او دختر را دید و پسندید و با او ازدواج کرد .یک روز دیگر، پیرزن، دختر میانی را توی کوچه فرستاد و پشت چرخ نخ ریسی گذاشت. یک مرد کبابی از کار بر میگشت چشمش که به دختر افتاد که مشغول کار است او را به زنی گرفت. روز دیگر نوبت به دختر کوچک رسید. دختر سوم هم به همان صورت رفتار کرد و مردی عسل فروش نصیب او شد. پس از مدتی که از ازدواج این سه دختر گذشت یک روز مادرشان تصمیم گرفت که برای احوالپرسی نزد آنها برود. بلند شد و رفت از دکان سر گذر، دو عباسی برگه قیسی خرید و در دستمالی ریخت و راه افتاد. دختر بزرگ با دیدن او خوشحال شد. روبوسی کردند و پیرزن مقداری از برگه قیسی ها را به دختر داد. شب که شد داماد هم آمد و با خود کله پاچه ای هم آورده بود. کله پاچه را به زنش داد و گفت:« اینها را توی تنور بگذار تا صبح ناشتا بخوریم .»شب شد و همه خوابیدند. پیرزن وقتی که مطمئن شد همه خوابیده اند بلند شد و رفت سر تنور و نشست به خوردن. از سر و صدای او مرد کله پز، بیدار شد. و به زن خود گفت:« بلند شو که سگی دارد کله پاچه را می خورد.»زن و شوهر با هم رفتند سر تنور. دختر وقتی مادر خود را در آن وضع دید با ناراحتی به او گفت: «با این کار آبروی مرا بردی. از خانه ام بیرون برو.» پیرزن برگه های قیسی را گرفت و به خانه دختر میانی رفت. غروب که شد، کبابی از سر کار آمد. او شقه ای گوشت با خودش آورده بود که به قناری آویزان کردند. شب خوابیدند. باز هم پیرزن بلند شد و رفت طرف آشپزخانه و با خود گفت: «مدتی است گوشت نخورده ام بهتر است شکمی از عزا درآورم.» اما دید که دستش به قناری نمی‌رسد. چند بار به هوا پرید باز دستش نرسید. کبابی از صدای تاپ و توپ او بیدار شد و به زنش گفت:« ای زن بلند شو که دزد آمده است. آن دو بلند شدند و به طرف آشپزخانه رفتند. در آن جا پیرزن را دیدند که به سوی گوشت می پرید. دختر که مادرش را در آن وضع و حال دید گفت: «زود برو به خانه ات که آبرویم را ریختی .»پیرزن برگه ها را برداشت و به خانه دختر سومی یعنی دختر کوچکش رفت در آن جا، در همسایگی آن‌ها، جشن عروسی بود. کبابی و زنش را هم برای عروسی دعوت کردند. دختر گفت:« نمیتوانم بیایم چون مادرم به میهمانی آمده است.» آنها گفتند که مادرت را هم بیاور. مادر و دختر به خانه عروس رفتند. از قضا داماد هم عسل فروش بود. بزن و برقص شروع شد و مطرب ها و نوازنده ها میزدند و مردم میرقصیدند. در آن شلوغی پیرزن بلند شد و به این طرف و آن طرف سرکشید و جای عسل‌ها را پیدا کرد. کوزه کوچکی برداشت و دست توی آن کرد اما وقتی خواست دستش را که پر از عسل بود بیرون بیاورد دستش در کوزه گیر کرد و هر چه تقلا کرد بیرون نیامد. ناچار شد که کوزه را از زیر چادرش بگیرد و برود توی مجلس بنشیند در حالی که دستش همچنان توی کوزه بود. چون تابستان بود، برای خوابیدن، رختخواب میهمانان را توی حیاط انداختند. نیمه شب که شد، پیرزن از جا بلند شد و به این طرف و آن طرف سر کشید که شاید سنگی پیدا کند تا کوزه را بشکند یکهو چشمش به سنگ صاف و براقی افتاد در گوشه رختخوابی افتاده بود. کوزه را بلند کرد و بر سنگ کوبید. ناگهان فریادی بلند شد و میهمانان از خواب پریدند و دیدند که یکی از نوازنده ها دو دستی سر بی موی خود را گرفته و از زیر انگشتهایش خون بیرون میزند و ناله می کند:« آخ ای مردم. سرم را شکستند. به فریادم برسید!» دختر که مادر خود را در آن وضع دید دوید توی پستو و از شرمساری خود را قایم کرد. صبح که شد دختر به مادرش گفت: «بلند شو به خانه ات برو که آبروی مرا بردی!» پیرزن برگه های قیسی اش را گرفت و رفت. پس از رسیدن به خانه اش برگه ها را نزد بقالی برد و گفت: « این برگه هایت، پولم را بده» بقال با بدخلقی و داد و بیداد برگه ها را گرفت و دو عباسی او را پس داد. پیرزن که آرزوی خوردن کله پاچه، گوشت و عسل به دلش مانده بود. دیگر به خانه دخترهایش نرفت .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد